خسته ام...
خسته ام از روزهای که بی روح پشت سرهم میانو میرن...
خسته ام از شبهایی که باید بخواب بگذرونیم...
خسته ام از ساعتی که حتی چند ثانیه واس کامل شدن خودشم کم داره اما داره زور میزنه تا مارو کامل کنه...
خسته ام از زمینی که همش درحال دور زدن خودشه...
خسته ام از اسمونی که هرموقه دلش میخوادمیباره هرموقع نخواد نه...
خسته ام از بارونی که دیگه بوی اون بارونای بچگیمو نمیده...
خسته ام از گل رز آبی مورد علاقم که رنگ لباس مجلسیشو به یادم میاره...
خسته ام از صدای اهنگی که حرف باهم بودنو میزنه...
خسته ام از صداهای دخترونه اطرافم...
خسته ام از صدای اپراتوری که میگه تلفن همراه مشترک مورد نظر خاموش میباشد...
خسته ام از گزارش تحویلایی که هنوزم در حال تعلیقه...
خسته ام از پارکی که داخلش باهم قدم میزدیم و هنوزم بوی اونو میده...
خسته ام از دلواپسی هایی که موقع جواب ندادنش داشتم...
خسته ام از عشقی که هرروز تو سینم داره منو اینورو اونور میکشونه...
خسته ام از قلبی که فقط یه نفرو توخودش جا داده...
خسته ام از خاطراتی که هنوز تو مغزمه و داره عین خوره مغزمو میخوره...
خسته ام از اسم خالکوبی شدش رو بدنم...
خسته ام از حرفایی که نگفته مونده تودلم...
خسته ام از خوابایی که اونو بیادم میاره...
خسته ام از حروف الفبایی که اسمشو میسازه...
خدایا میشه سرمو بذارم رو پاهات؟چشامو ببندم و تو دست بکشی رو موهام و من آروم بخوابم؟
فقط یه چیز تا خوبم نبرده بگم.
خیلی خسته ام دیگه بیدارم نکن...